سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت ِ اشک

 

 

دلم برایت تنگ شده است  ...

دلم برای ردای عشق ... برای صفا و مروه ...برای یکرنگی آدمها ... برای فریاد های

خاموش زائرانت ... برای سجده های طولانی .... برای دست های نیاز به سویت کشیده شده ....

برای مقام دلداگی ابراهیم و حجر اسماعیل تنگ شده است ....

دلم برای کبوترانی که هر یک بالهای خود را به دلی داده تا مروه ی درون را

به سوی صفای عشق تو با اشک جان سعی کنند و به دور خانه ی مهرت طواف جان

زده بر پشت مقام ابراهیم بزرگیت را سجده کرده

و بر سنگ فرشهای کویت اشک دل بریزند تنگ شده است ....

من اینجا در حصار خود خواهی ها و منیت ها مانده ام از چراغ قرمز های زندگی

در حالیکه مغرور به بخشش تو بودم گذر کرد تابلو های ایست بندگی را ندیده گرفته

گارد ریل های جاده ی زندگی را بی خیال بر خورد و سقوط ،

در پیمودن مسیر ، احتیاط از دست داده

جامه ی هزار رنگ دنیا پوشیده از چرایی وجود و نگاه تیز بینت غافل گشته !!!

خود را از پرتگاه های سقوط انسانیت ایمن دانسته

در پی گرفتن پروانه ای شاهراه بندگی را گم کرده ام .

 و حال که در خزان دل ،  ورق می زنم دفتر بندگی و

سالهای عمر از دست رفته ام را  می بینم در این هزار توی بندگی

 دلم در عرفات عشق تو جا مانده ...

آنجا که خاک های گرم و سوزانش تاول های دل زخمی را مرهم می شود

و ستون خیمه های بندگیش تکیه گاه دل بی کسان می گردد

جائیکه زمزمه های دل ِبی قرار بر لبها جاری گشته و

چشم ها بی پرده فرو می ریزند دلتنگی ها و راز های نهفته اشان را  ...

صحراییکه گلدسته ندارد .... ولی ندای مهر تو جان را به پرواز بر گرد گلدسته های

عشق فرا می خواند ... آنجا که حصار منیت ها بر داشته شده .... پرده های خود

خواهی فرو افکنده و انسان به اصل وجود خویش بر گشته .... خاکی بودن را راز

بزرگی یافته و در خاک های گرم و تفتیده اش جوانه ی امید را می جوید ...

دلم پخش آن روز ها شده و در لحظه لحظه ی خاطرات آنجا جا مانده است ...

در بزرگیت حیرانم که مرا به سرزمین آرزوها راه دادی

تا جمره ی وجود خویش را سنگ دوری زده

و در ازدحام جمعیت فریاد رسم گشتی تا نزدیک بودنت را به جان لمس وجود کنم .

روسیاهی بودم با کوله باری سنگین از نافرمانی ها  ...

تو مرا با لباس سفیدی دعوت به خانه ات کردی ... دست خالی بدون وابستگی

تا کوله بار سیاه خود را بر زمین گذاشته و سبک و رها به عشق تو به پرواز در آیم

خانه ی مهرت را به اشک طواف نمایم

و در هنگام خداحافظی آنگاه که دلم به دوریت شکست

باران رحمتت را فرستادی تا اشک هایم را بشوید و دست نوازش تو را بر سرم بکشد

و چه آرامش بخش بود در زیر باران همراهیت  ، سر بر سجده گذاشتن و

 تسکین آرامش مهر تو را بر جان تزریق کردن ...

و حال من در این آشوب کده ی دنیا  در ازدحام افکار و تضاد احساسات

اسیر در حصارهای خود ساخته گردیده و پای در رسوبات فریبنده اش دارم ...

کبوتر جانم در هر ثانیه بر پرواز عشقش به دور کعبه ی وجودت و

 بر ندای آرامش بخشت در صحرای عرفات اشک سکوت می ریزد ...

وجود خسته اش را از اسارت این دنیای سر گردان رها کن

و در خانه ی مهرت آرامش ابدی را هدیه ی جانش نما .. 

 

 


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 93 شهریور 13ساعــت ساعت 4:4 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر
برچسب ها: سکوت ِ اشک