سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار ِ گمشده

 

 

چهار فصلش تک فصل بهار بود ... معنای خزان را نمی دانست

زمستان سرد را بی خیال بود ...

 دل سوزان تابستان را به نسیمی از عشق خنک می کرد ..

 شکوفه های امید را در دل داشت و قاصدکان مهر را میزبان آرزوها بود...

 به ندای باران جان می گرفت و همراه با آهنگ زیبایش سرود زندگی را می نواخت

دشت دل را یکه تاز گلهای مهربانی بود و

 نظارت حضور تیز بین خالقش را حصار وجود داشت ...

 در دلتنگی های گاه و بیگاه زندگی ، آسمان پر ستاره را مهمان چشمهایش می کرد

و سجاده ی گفتگو را رو به مهربان واقعیش می گشود و

 به گلدان پژمرده ی دلتنگی هایش ،  اشک شوق حضور او بود که

 طراوتی دوباره می بخشید و گرد دلتنگی را در زیر خاک امید دفن می کرد ..

رنگین کمان جولان رؤیاهایش بود و

آسمان آبی شوقی وصف ناپذیر به نگاه گاه خسته اش می داد ...

در علامتی مجهول بهارش ناپدید شد ......

 امید هایش رنگ باخت ... رنگین کمانش ناپدید گردید

و رنگ آبی آسمانش خاکستری یأس شد ... ستاره های امید از آسمان شبش

رخت بر بستند و ماه به انتظار رفتن ، سپیده دمان را به انتظار نشست ..

اشک شمع شد نور شب هایش و سوزش بال های پروانه

جرقه ی خاموش پر صدای هراسان شب هایش ....

سکوتی تلخ  ، بهتی حیران و مَهی از نا باوری سایه گستر دشت دلش گردید ....

در این سکوت کشنده جوانه های امیدش خشکیدند

گلهای بوستان امیدش یک یک پژمرده و با اشک دیده بر قلب فرو ریختند

به هر فرودی از درد ، زخمی بر قلبش وارد کردند و

 قلب را هزار تکه ای کردند که به دنبال نور اشک خود در تاریکی شب است

تا خرده هایش را در لابه لای شیشه ی احساسات شکسته شده پیدا کند ...

خزان ِ سرد ، بهارش را مغلوب حُزن خود کرد و معنای روز را از زندگیش گرفت

 و سکوت شب را ماندگار وجودش کرد ..

 برای طلوع خورشید باید سوزش قلبش را به داشتن صفت گرم  هدیه دهد ..

 بر آسمان خاکستریش با مداد های رنگی های فراموش شده

رنگین کمانی با اشک می کشد شاید منشوری شود و

 رنگ نور را به رؤیای رنگین کمان باز تابش دهد ...

به دنبال رنگ آبی آسمان مهرش ، عمق زمین بایر را می جوید

تا شاید در سنگی نهفته رنگ آبی مهرش را بیابد

 و حالا او پاییزی دارد که صدای خش خش برگهای آرزوهایش در زیر پای نا امیدی زمان روحش را می آزارد ...

پاییزی که تک رنگ حزن را سایه گستر وجودش نموده

و آسمان آبی با رنگین کمان مهر را آرزویی دست نیافتنی نموده است  ..

یادگارش از بهار زیبایش باران است و سجاده ای گشوده ......

 که نه نغمه ی خوش باران که آهنگ دلتنگیش را ساز غصه هایش نموده

و با صدای ناله ی خاموش باران بر زخمهای قلبش بارشی  از سرب زخم دارد

و سجاده ایی که گشوده ی ثانیه هایش شده و

 ندایی از سکوت که در غوغای خاموش شب می جوید بهار گمشده اش را ....... 

 


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 93 شهریور 13ساعــت ساعت 4:4 عصر تــوسط محمد علیپور | نظر بدهید
برچسب ها: بهار ِ گمشده